
📌 دستم را بگیر، قبل از اینکه تاریکی مرا کاملاً ببلعَد

سال ۱۴۰۰ بود.
صبح بود.
اذان صبح از بلندگوی مسجد محله میآمد، آرام و قدسی، مثل نفسهای آخر پدرم.
او در اتاق کوچکمان، زیر اکسیژن، با چشمانی باز به سمت سقف، نفس میکشید. نه دارو کافی بود، نه بیمارستان جای داشت، نه کسی به فریادش گوش داد.
فقط صدای اذان بود. و سکوت مرگی که آرام، آرام، قلبش را خاموش کرد.
من، جوانی بیستوچندساله بودم، با رویایی کوچک: زندگی کردن.
اما اقتصادی که شبها میآمد، مثل خفاش، از کیف مردم میخورد، فقر را در رگهای ما جاری کرد.
بیعدالتی نه یک کلمه شد، بلکه هوایی بود که نفس میکشیدیم.
مدرک داشتم، انگیزه داشتم، اما شغلی که بتوانم با آن نفس بکشم، نداشتم.
آرزوها، مثل پنجرههای شکسته، در باد تاریکی میآمدند و میرفتند.
هر شب، جلوی آینه میایستادم و به چشمانم نگاه میکردم.
چشمانی که دیگر اشک نداشتند، فقط دردی خشک، مثل زخمی که هرگز التیام نمییابد.
عزتم، تکهتکه شده بود.
ناامیدی، خانهمان کرده بود در ذهنم.
اما من تسلیم نشدم.
در تنهایی، با قلبی شکسته اما زنده، به فضای مجازی پناه آوردم.
نه برای شکایت، نه برای درد دلِ بیفایده.
برای نجات.
نجات خودم.
نجات دیگر جوانانی مثل من که در سکوت، میمیرند.
کافه پارسیان را ساختم.
نه یک وبلاگ. نه یک صفحه تبلیغاتی.
فریادی بود از عمق ویرانیِ یک نسل.
نسلی که با تحصیل و تلاش بزرگ شد، اما در آستانه زندگی، به دیوارِ بیتفاوتی خورد.
این وبلاگ، تنها سکوی من است.
اما من تنها نیستم.
هزاران جوان ایرانی مثل من هستند: بیکار، بیامید، بیحمایت، اما هنوز زنده.
هنوز نفس میکشند.
هنوز میخواهند زندگی کنند.
من از تو التماس نمیکنم.
من از تو میخواهم که انسان باشی.
اگر یاد پدرت میافتد وقتی اذان صبح میآید،
اگر قلبت به درد میآید وقتی میبینی جوانی با مدرک و عزت، از گرسنگی میمیرد،
اگر هنوز برای عدالت، برای امید، برای آینده، میجنگی...
دستم را بگیر.
حمایتت لزوماً پول نیست.
میتواند یک شغل باشد.
یک معرفی.
یک فرصت.
یک پیام امید.
یک لایک، اگر بیشتر نیست.
یک اشتراک، اگر دستت به بیشتر نمیرسد.
یا یک حمایت مالی، اگر قلبت اجازه میدهد.
🀄 وبلاگم را ببین:
چشمانت زیباترین اتفاق من بود ⭐
آنجا، برای یک جوان ناامید ایرانی، دستاندرکاری کوچک، میتواند معجزه باشد.
هر ریال، هر کلمه، هر نگاه، نوری است در این تاریکی بیپایان.
اگر من را رها کنی، شاید من هم مثل پدرم، در سکوت خاموش شوم.
اما این بار، نه با اذان صبح، بلکه با سکوتِ مرگِ امید.
من تنها نیستم.
اما تنهایی، استخوانم را میسوزاند.
تو، تنها نوری هستی که باقی مانده.
نگذار این شب، مرا هم ببلعد.
⭐ گنج و مار⭐
پروین اعتصامی
ای که در کاخ ستم، گنج نهان داری
ظلم بر خلق خدا، تا به کجا؟ باری!
آنچه از خون دل خلق، به چنگ آری
نیست گنج، که بلا باشد و بیماری
فقر، چون مار سیه، در کف تو خفتهست
تا به کی در کف این مار، گرفتاری؟
عدل کن، تا ز ستم، جان به سلامت بری
ورنه این مار، تو را روزی فروبارد!
📞 09115682541 | 09037860640
💬 واتساپ، تلگرام، اینستاگرام و دیگر شبکه های اجتماعی
📂 به گیتهاب و دنیای زیبایش خوش آمدید 🌟